عشق صدای فاصله هاست ...



به نام "او"


قصه همین است، گاهی از هیچ شروع می‌شود.


از جست و جویی بی پایان!


از زمانی که همیشه کم است و زیاد می‌آید. وقتی که دلتنگ می‌شوی!


به پایان که می‌رسی، می‌بارند برگ‌های خاطرات بر سر لحظه‌ها.


خراب می‌شوی از همان آغاز! 


به پایان می‌رسی وقتی اولین نگاه، اولین آغوش، اولین بوسه را به خاطر می‌آوری!


گاهی از همین هیچ شروع می‌شود و لحظه‌هایی که کدر می‌شوند.


میخندی  و عشق هست.


میبینی و عشق هست.


تصور میکنی و عشق هست.


به یک باره می‌رود . خراب می‌شود.


همه چیز "درد" می‌شود و عشق همچنان هست.


تا زیبا شود جنبه های نادیده زنده‌گی!


پر که نمی‌شوند ولی شاید با عشق بشود جای دیگری رفت.


کمی نفس کشید.


کمی زمان را فهمید.


کمی عاشق شد.


کمی مرد.



"مسافر"



به نام "او"


روزهاست که باید بنویسم!


بنویسم تا که فراموشم نشود.


هر چند که لبخندهای تو چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من برود. درست مثل زندگی!


باید بنویسم تا که در دفتر این روزگار ثبت بشود،


چقدر این روزها زیباست.


صدای تو


صدای خنده های تو آوار می شود بر سر آواره های قلب من!


و می شکند تک دیوار مانده بر این شهر خاموش را.


دستان تو پر است از گل های زردی که شاید روزی نارنجی شود


دستان تو به سان برگ  می رقصند،


می افتند به روی سایه های دل من!


و من اینجا در پی ماندگار کردن لبخندهای تو چه آسان تسلیم شده ام.


ما گذر کردیم،


از گل فروشی که گل ها را به خاک هدیه می کرد،


ما گذر کردیم،


از معشوقه های خفته در خاک،


ما گذر کردیم،


از مادری که تمام عشق را در نگاهی از روی سنگ هدیه می کرد،


ما گذر کردیم،


از مسیری که پر نور بود با طاق هایی پر از حس هم آغوشی،


ما گذر کردیم،


از شیشه های منتهی به بوی بهشت که از بهشتی می آمد،


ما گذر کردیم،


تا به مصطفی رسیدیم. کتاب خواندیم و بغض گلویم را می گرفت و شادی قلبم را!


ما نشستیم در جوارش،


تا به اشک های تو رسیدیم!


 دنیا همان یک لحظه بود!


من عاشق چشمت شدم، خیس عشق!


من دیوانه لبخندهایت بودم بی آنکه بدانم چقدر اشک های تو مقدس است!


ما نشستیم،


جایی که قلب در سینه نمی ماند،


ما نشستیم،


جایی که حافظ برایمان خواند:


چه ره بود این که زد در پرده مطرب / که می رقصند با هم مست و هشیار


از آن افیون که ساقی در می افکند / حریفان را نه سر ماند نه دستار



آن جا هشیاران مست می شدند و مستان بی سر و دست ولی من عاشق شدم!


تو ندیدی اما مصطفی نگاهم می کرد، لبخند می زد.



من خواندم: آسمان بار امانت نتوانست کشید .


این فوق العاده است نه؟


.


من آمدم که از لبخندهایت بگویم. ولی این دیوانه عاشق اشک هایت شد!


"تنها" نام گرفت در شبی معمولی، 


و "تنها" آن شب را بی نظیر کرد!



"مسافر"




به نام "او"

 

هر لحظه مرا به شکلی به خودت میخوانی، که التماست کنم. که زاری کنم.

 

و من هر بار سر باز میزنم که ناپاکی خودم را نشان بدهم.

 

به قول آهنگ ستار:

 

مرا دیوانه میخواهی، ز خود بیگانه میخواهی

مرا دلباخته چون مجنون ز من افسانه میخواهی.

 

و من آن نیستم که باید.

 

من هنوز نشده ام هر آنچه که میخواستی.

 

سلام ای عباس قدیمی. بکش دل را شهامت کن. مرا از غصه راحت کن.

 

شدم انگشت نمای خلق مرا تو درس عبرت کن.

 

یادم می آید که دوست داشتم آن باشم که قد خمیده اش را پله میکند برای آنکه میتواند بالاتر برود.

 

من آن هم نشدم.

 

راستی عباس قدیمی که در لا به لای صفحات تاریخ این هستی نیست شده ای سلام. حالت خوب است؟

 

هنوز هم افسرده ای و ناگاه گریه میکنی؟

 

من اینجا دیگر قطره اشکی برایم نمانده. گویی هیچ ندارم.

 

امیدوارم حال تو خوب باشد اما من هیچ شده ام.

 

هر روز خدا نشانم میدهد که هیچم. هر روز می یابم که نباید میبودم.

 

هر روز. هر شب. هر سحرگاه. هر عصر. من خوب نبودم برایت. من برای هیچکس خوب نبوده ام.

 

شاید باید فقط میرفتم.

 

بی آنکه کسی را باخبر کنم.

 

باید مسافری میشدم که زود از یادها میرفت.

 

که زود میرفت و دیگر هرگز نمی آمد.

 

تو هیچ گناهی نداشتی. من روح تو را خرد کردم.

 

مرا اینگونه میخواهی؟

 

"مسافر"


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

خرید انواع ضایعات طلق و پلکسی حفاظ شاخ گوزنی spirulina مقدمات عکاسی pc download Cindy آموزش های عالی برنامه نویسی اندروید اینجاست کارگزاری بورس ایران